رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

هوا خیلی سرده

سلام دیشب به خاطر بارش برف و باد شدید هواخیلی سرد بود و مامانی از شدت سرما نمی تونست تو اتاق خوابشون بخوابه اخه اتاق مامانی اینها با وجود این که دو تا رادیات داره ولی همیشه خدا سرده و نسبت به بقیه ی نقاط خونه منطقه سرد سیری به حساب می یاد ولی سردی هوای اتاق تا اون حد نمیشه که ادم نتونه بخوابه ولی با اوضاع دیشب معلوم بود که هوای بیرون بیش از حد سرده.   بابایی چون دید مامانی سردش شده ونمی تونه بخوابه و بی خوابی هم زده به سرش رفت و تو نشیمن وبغل شومینه برامون جا درست کرد و وقتی من رو هم می برد اونجا پیش خودشون من از خواب بیدار شدم و دلم می خواست یکی با من بازی کنه ولی نصف شب بود ومامان و بابا از صبح از بس کار کرده بودند  ...
4 آذر 1390

روز مرگی رادین

                                  سلام،پسمل مامان هر روز صبح وقتی بابایی بیدار میشه که بره سر کار از خواب بیدار میشه تا با بابایی بازی کنه و بابایی با لب خندون و  انرژی مضائف راهی بشه،خوشگل پسر از ساعت هفت تا موقعی که بابایی بره بیداره ولی همین که باباجونمون خداحافظی کرد ورفت اقا کوچولو هم به خواب ناز میره،مامانی هم چون خواب از سرش پریده اگه کار داشته باش به کار هاش میرسه وگرنه رو تخت دراز می کشه و مطالعه می کنه،حدود 10.30 فرشته کوچولو از خواب بیدار میشه مامانیش دست...
4 آذر 1390

ترس،فریاد،گریه

سلام عشق ابدی من،عزیز دلم امشب که خونه ی با با بزرگ اینها (بابای بابا)مهمون بودیم اتفاقی رخ داد که همه ی ما رو تا سر حد مرگ تر سوند،خوشگل من شما بغل بابا احد نشسته بودی و یه تیکه سیب که بابا بزرگ بهت داده بود رو داشتی مک می زدی ومن هم تو اشپز خونه در کشیدن غذا به مامان مهین کمک می کردم که شنیدم بابایی گفت یه تیکه از سیب رو کنده و تو دهنش و بابا احد هم جواب داد که نه از دهنش در اوردم و سی ثانیه طول نکشید که شما شروع کردی به جیغ زدن و من خودمو سوندم و فکر کردم افتادی و خدایی نکرده سرت خورده جایی ولی زود اروم شدی اما تا من پامو گذاشتم تو اشپز خونه یه جیغ لحظه ای کشیدی و تا من برگشتم دیدم رنگت داره کبود میشه و بابا احد هم با ترس و طوری که رنگ چه...
1 آذر 1390

داستان موش شهری و موش روستایی

موش شهری و موش روستایی دو دوست قدیمی هستند . روزی موش روستایی ، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد .     موش روستایی به موش شهری گفت : " خوشحالم از اینکه دعوتم را قبول کردی . خیلی خوش آمدی . " و همدیگر را در آغوش گرفتند .     موش روستایی میز غذا را آماده کرده بود . او بر روی میز غذا ، سیب زمینی ، نخود فرنگی و چیزهایی را گذاشته بود که خودش آن ها را کاشته بود . موش روستایی گفت : " غذای زیادی بر روی میز نیست ، ولی امیدوارم از خوردن آن ها لذت ببری . " موش شهری گفت : " اَه ، این ها دیگر چه غذایی هستند ؟! من این غذاها را دوست ندارم . ...
1 آذر 1390

جشن یک سالگی یه فرشته

    سلام،یک سال پیش ( / / ) یه فرشته ی ناز و کوچولو سوار اتوبوس شادی شد و از بقیه ی فرشته ها خداحافظی کرد و تو یه صبح سرد پاییزی اومد رو زمین تا به زندگی با با ومامانش طراوت بهار رو بده وبا خنده های شیرین تر از قندش و روز به روز بالیدنش زندگی همه مارو غرق در شادی کنه.مامانی وباباییش اسم این فرشته کوچولورو ایلیا گذاشتند و  ایلیا  کوچولو شد چشم و چراغ خونه و عزیز دل همه،حالا این فرشته ناز برای خودش اقایی شده و داره یک ساله می شه.و من و رادین تو وبمون براش یه جشن کوچولو گرفتیم. شما هم با رفتن به ادامه مطلب مهمون جشن تولد جیگر طلای ما باشید. این هم کارت دعو...
1 آذر 1390